به گزارش خبرگزاری «حوزه»، رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقمندان می گردد.
- ادامه قسمت قبل
۱۲)-
روز دوم پیادهروی را با شادابی و توان بالا شروع کردیم. همه کاروان شب گذشته استراحت کامل کرده بودند، صبحانه را در خانه ابومصطفی خورده بودیم. قرارمان همان ۵۰ تا ۵۰ تا بود. بنابراین عمود ۷۰۰ باید منتظر بقیه میشدیم. من با بابا و بی بی همراه بودم و هر از چند گاهی به خاطر رفع خستگی بی بی میایستادیم یا روی یک صندلی مینشستیم. هنوز آفتاب تیز نشده بود که صدای خش خش پیوسته و آرامی به گوشم خورد و چشمانم را به طرف خود کشید. یک سبد پلاستیکی میوه بود که کودکی حدود یک ساله داخل آن نشسته بود و شیشه شیرش را با جدیت میمکید. مادرش طنابی پوسیده به سبد بسته بود و به دنبال خود میکشید. صدای ساییدن پلاستیک بر روی آسفالت، کشدار و آزاردهنده بود. نظر هر شنوندهای را به خود جلب میکرد اما با دیدن کودک بامزه و تپل داخل سبد، اخم ناشی از صدا تبدیل به لبخندی بر لب میشد.
مهدی با دیدن کودک انگشت اشارهاش را تا بند اول در دماغش کرد و خندید. وقتی از چیزی خوشش میآمد دیگر حواسش پرت میشد و نمیفهمید چکار میکند. دستش را گرفتم و گفتم: مهدی معلوم میشه خیلی خوشت آمده؟! میخای یک سبد برات پیدا کنم بشینی توش!؟ همانطور که میخندید لب برگرداند و گفت: نه طنابش پاره میشه! میافتم شلوار پلو خوریم خاکی میشه! جوابی داد که هیچ کس جز مهدی به ذهنش نمیرسید. نگفت که من با این هیکل تو سبد جایم نمیشه! نگفت که زشته یا سنگینم سبد میشکنه! ضعیفترین احتمالی را گفته بود که به ذهن جنّ هم نمیرسید. شلوار پر از خاکش را نشان میداد و میگفت: شلوار پلو خوریام خاکی میشود!
کودک داخل سبد مرا به یاد دخترم فاطمه انداخت، تازه چند کلمهای یاد گرفته بود و برایم شیرین زبانی میکرد. هر وقت به خانه میآمدم، با نیم متر قد، تند تند میدوید و خودش را به پاهایم میچسباند. تا بغلش نمیکردم عبایم را رها نمیکرد. بعد از دو تا پسر، تازه مزه دختردار شدن و محبتهای بیدریغ دختر به پدر را چشیده بودم. راستی که دختر ریحانهای است خوشبو و مهربان. دخترها بابایی هستند، حتماً در نبود من خیلی مادرش را اذیت میکند و بهانه بابایی میآورد. بیاختیار یاد سه ساله امام حسین علیه السلام افتادم. یکبار دستهای کوچکش را دور پایم حلقه کرده بود ، گرم حرف زدن با مادرش بودم تا قدم برداشتم به صورت به زمین خورد. آنجا هم بیاختیار یاد سه ساله افتادم.
رنگ اردهای دستهای کودک داخل سبد مرا یاد دستهای کودکی انداخت که گفت: انت زائر ، روی دستم ضربه نزد اما به قلبم ضربه زد. در حال و هوای خودم بودم که مهدی قلقلکم کرد و گفت: اووه دایی رضا دلت برا پرستو گلت تنگ شده! ها ؟! چرا زنگ نمیزنی؟ ها؟ ها؟! جوابش را ندادم. اما این بار راست میگفت به یاد پرستوی گلم بودم که الان با سه بچه نفهم چطوری سر و کله میزند. قبل از سفر به خانمم گفته بودم: بیشتر ثواب این پیادهروی اربعین برای شماست که شرایط را فراهم کردی که من بتونم برم. باور کن که ثواب شما بیشتره. قول داده بودم که حتما بخشی از قدمهایی که برمیدارم به نیابت از او باشد. یادآوری مهدی باعث شد از همان جا قصد کنم به نیابت از پرستوی گلم، قدم جای قدمهای جابر بگذارم.
حدود ۲۰۰ تایی رفته بودیم که خاطرهی یکی از دوستانم در سال گذشته به خاطرم آمد. خاطرهای از خانههای کوچک اما مالامال از عشق، از کارکردن در طول سال و خرج کردن همه پساندازها در ایام اربعین. رو کردم به علی و پسر داییهایش و ماجرا را برایشان تعریف کردم: نزدیک اذان مغرب بود، نور سرخ خورشید از بین پرچمها و موکبها تیر کشید و به انتهای جاده کاظمین-کربلا چسبید و پنهان شد. یک نوجوان ۱۴-۱۵ ساله به اصرار کاروان ۴ نفره ما را نگه داشت و گفت: بیت استراحه موجود؛ حمامات؛ مغاسل. دست من را کشید و گفت: تعال شوف تعال!
نوجوانی لاغر و سبزه با لباسی تمیز اما با برق کهنگی، زانوی شلوارش وصله داشت اما نمیدانم مد روز بود یا از فقر! به ناچار با دوستان همراه مشورت کردم و به آنها گفتم: الان سر شب است اگر زودتر جا برای استراحت پیدا کنیم بهتر است و زود میخوابیم اما نیمه شب یا صبح زود پیادهروی را شروع میکنیم، این نوجوان خیلی اصرار میکند گناه دارد دعوتش را ردّ کنیم.
با رضایت دوستان همگی به دنبال نوجوان عراقی راه افتادیم، برق شادی در چشمانش موج میزد و تند تند و با صلابت قدم برمیداشت. ما به خاطر خستگی و درد پا، آهسته حرکت میکردیم و این پسر چند بار برگشت و با شور و اشتیاق گفت: تعال تعال تفضّل . انگار میترسید از دستش فرار کنیم، هی برمیگشت و ما را نگاه میکرد. گفتم: نحن تعبان، صبُر ، مأجورین ان شاءالله، رحم الله والدیک. پسر که فهمیده بود ما خسته هستیم، با شرمساری که از چهرهاش میبارید گفت: هی، عفوا رحم الله والدیک.
اذان مغرب تمام شده بود در یک موکب نماز را به جماعت خواندیم، نوجوان عراقی هم همراه ما نمازش را خواند و بعد دوباره به دنبال او حرکت کردیم. در کوچهای خاکی و پر از گل و لای به خانهای کوچک رسیدیم و وارد خانه شدیم. صاحب خانه مردی حدود ۵۰ ساله بود با صورتی آفتاب سوخته و موهایی اغلب سیاه و محاسنی سیاه و سفید، گرد پیری و شکستگی از چهرهاش نمایان بود اما با چهرهای گشاده و خندان خوش آمد گفت و ما را سر سفره کوچکش تعارف کرد.
خانهای بسیار کوچک و قدیمی بود یک آشپزخانه کوچک و حمام و دستشویی در همکف خانه بود و چند پله بالا میرفت تا به اتاق کوچکی حدود ۹ متری میرسید. وارد اتاق که شدیم با سفرهای رنگارنگ روبرو شدیم، مرغ سرخکرده با تزئینات سبزی و هویج پخته ، ترشهای رنگارنگ به همراه آب میوه و ...، ظاهر سفره به هیچ وجه با ظاهر خانه و اهالی آن تناسب نداشت.
سر سفره نشستیم اما طبق رسومات عراقی ها خود صاحب خانه و فرزندانش نیامدند. به عباس (همان نوجوان عراقی) و پدرش چند بار تعارف کردیم که سر سفره بیایند و غذا بخورند اما نمیآمدند، فقط ابوعباس چند بار آمد تعارف کرد و هر چه کم و کسر بود مهیا کرد و دوباره رفت.
بعد از جمع کردن سفره با ابوعباس شروع به صحبت کردم ، با زبان عربی دست و پا شکسته از شغل و کار او، از تعداد فرزندانش پرسیدم. گفت: چهار فرزند دارم دختر بزرگم ازدواج کرده و دو پسر و یک دختر کوچک هم دارم. اما شغل خود را نگفت! دوباره پرسیدم خانهات خیلی کوچک است شغلت چیست؟ بالاخره با اصرار من گفت: شغل من سیگارفروشی است و کار دیگری بلد نیستم در تمام سال دستفروشی میکنم و هر چه درآمد دارم نصف آن را نگه میدارم تا در این ایام اربعین در راه خدمت به زوّار اباعبدالله علیه السلام صرف کنم.
ابوعباس با چشمانی درشت و شانههایی پهن ، دستهای زبر و خشن خود را در هم پیچیده بود و به هم فشار میداد و با شور و اشتیاق خاصی از خدمت به زائران سخن میگفت. به او گفتم: آخه خودت و خانوادهات زندگی سخت و فقیرانهای دارید چرا برای خانواده و بچههایت خرج نمیکنی؟
وقتی گفتم برای بچههایت! لایه نازک اشکی روی چشمانش نشست و با زبان بی زبانی گفت: بچههای من به فدای بچههای حسین علیه السلام . کمی ساکت شد بغض گلویش را فرو داد و گفت: خدمت به امام حسین علیه السلام و زائران ایشان افتخار برای ماست، وجود شما در خانه من برکت است برکتش را امام حسین علیه السلام داده است و میدهد.
آنچنان با صلابت و اعتقاد سخن میگفت که برای حال خودم افسوس خوردم که چرا نمیفهمم و این عشق حسینی را درک نمیکنم. اشک در چشمانم حدقه زده بود، نمیتوانستم و نمیدانستم چه بگویم. دوست داشتم خم شوم و دستان زبر و زمخت او را ببوسم اما از روی خجالت زده او خجالت کشیدم. بله او شرمگین بود که چرا توان مالی بیشتری ندارد که در راه امام حسین علیه السلام خرج کند! و من شرمسار بودم که چرا این معرفت و عشق به امام حسین علیه السلام را درک نمیکنم.
این أبرمرد عراقی با ۴ فرزندش درس بزرگی به ما داده بود، اما ما درک نمیکردیم. من یقین داشتم که تا به حال برای خودشان چنین سفره رنگارنگی پهن نکرده بودند، معلوم بود در طول سال صرفه جویی و قناعت میکنند تا بتوانند نصف درآمد سالیانه خود را ذخیره کنند.
هر چه سر سفره زیاد میآمد خودشان و بچههایشان مصرف میکردند و اعتقاد داشتند که همین دست خورده زائرین امام حسین علیه السلام شفا و برکت برای جان و مال آنها خواهد بود و حتما سید الشهدا علیه السلام برکتی روحافزا به آنها عنایت کرده و میکند. نشانه عنایت ایشان همین عشق و محبت آنها است، محبتی که از چشمها و صورت بشّاش آنها میبارد و قطرههای این باران زنده کننده ، بر دل زائران ایرانی و غیر ایرانی پاشیده میشود و دل آنها را هم مالامال از محبت میکند.
با تعریف این خاطره به فکر فرو رفتم و گفتم: چه زیباست! عشق به امام حسین علیه السلام در هر حدی که باشد قشنگه! آدم دوست دارد خم شود و دست این پذیرایی کنندهها راببوسد تا شاید ما هم به طفیلی احترام به خادم زوّار اباعبدالله علیه السلام مورد لطف و نگاه آقایمان و مولایمان امام حسین علیه السلام شویم.
ادامه دارد ...
- سفرنامه اربعین هرشب رأس ساعت 21 از خبرگزاری حوزه منتشر خواهد شد
نظر شما